داستان شماره 469
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 469
داستان شماره 466
داستان شماره 462
داستان شماره 459
داستان شماره 458
داستان شماره 455
داستان شماره 453
داستان شماره 451
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود.
به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد م فرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
داستان شماره 450
داستان شماره 449
داستان شماره 448
داستان شماره 447
داستان شماره 446
داستان شماره 445
داستان شماره 444
داستان عتیقه فروش و مرد روستایی
بسم الله الرحمن الرحیم
یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند
پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
روستایی گفت : چند می خری؟
گفت : هزار تومان
روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم
روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال ۵ گربه را فروخته ام
داستان شماره 443
داستان شماره 442
داستان شماره 441
داستان شماره 440
داستان شماره 439
داستان شماره 437
داستان شماره 436
داستان شماره 435
داستان شماره 434
داستان شماره 432
داستان شماره 431
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. BMW آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي ميرفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرندهاي بود رها شده از قفس. سرعت به صدو شصت کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او ميآيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به صدو هشتاد رسيد و سپس دویست را پشت سر گذاشت، از دویست و بیست گذشت و به دویست و چهل رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه ميشود که در اين سنّ و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه ميخواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ايستاد تا پليس برسد.
اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخّصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينکه به هشدار من توجهي نکردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر کرده و از دست پليس فرار کردي. تنها اگر دليلي قانعکننده داشته باشي که چرا به اين سرعت ميراندي، ميگذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت، "ميدوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير کشان پشت سرم ديدم، تصوّر کردم داري اونو برميگردوني"!